بایست، کوه صلابت میان دورانها!
نترس، سرو رشید از خروش طوفانها!
سرت کو؟ سرت کو؟ که سامان بگیرم
سرت کو؟ سرت کو؟ به دامان بگیرم
زخمی شکفته، حنجرهای شعلهور شدهست
داغ قدیمی من از آن تازهتر شدهست
در این سیلی پیامی آشکار است
که ما را باز با این قوم کار است
خوشا سری که سرِ دار آبرومند است
به پای مرگ چنین سجدهای خوشایند است
دل غریب من از گردش زمانه گرفت
به یاد غربت زهرا شبی بهانه گرفت
افزون ز تصور است شیداییِ من
این حال خوش و غم و شکیبایی من
آه ای بغض فروخورده كمی فریاد باش
حبس را بشكن، رها شو، پر بكش، آزاد باش