بیدل و خسته در این شهرم و دلداری نیست
غم دل با که توان گفت که غمخواری نیست
وقتی خدا بنای جهان را گذاشته
در روح تو سخاوت دریا گذاشته
از عشق بپرسید، که با یار چه کردند؟
با آن قد و بالای سپیدار، چه کردند
سنگها آینهها نام تو را میخوانند
اهل دل، اهل صفا، نام تو را میخوانند...
به رغم سیلی امواج، صخرهوار بایست
در این مقابله چون کوه استوار بایست!
يك بار ديگر بازى دار و سر ما
تابيده خون بر آفتاب از پيكر ما