سجادۀ سبز من چمنزاران است
اشکم به زلالی همین باران است
وقتی خدا بنای جهان را گذاشته
در روح تو سخاوت دریا گذاشته
از عشق بپرسید، که با یار چه کردند؟
با آن قد و بالای سپیدار، چه کردند
آورده است بوی تو را کاروان به شام
پیچیده عطر واعطشای تو در مشام
سنگها آینهها نام تو را میخوانند
اهل دل، اهل صفا، نام تو را میخوانند...
عشق فهمید که جان چیست دل و جانش نیست
سرخوش آنکس که در این ره سروسامانش نیست
يك بار ديگر بازى دار و سر ما
تابيده خون بر آفتاب از پيكر ما