عشق فهمید که جان چیست دل و جانش نیست
سرخوش آنکس که در این ره سروسامانش نیست
میداد نسيم سحری بوی تنت را
از باد شنيدم خبر آمدنت را
بخواب بر سر زانوی خستهام، سر بابا
منم همان که صدا میزدیش: دختر بابا
يك بار ديگر بازى دار و سر ما
تابيده خون بر آفتاب از پيكر ما