سجادۀ سبز من چمنزاران است
اشکم به زلالی همین باران است
آورده است بوی تو را کاروان به شام
پیچیده عطر واعطشای تو در مشام
عشق فهمید که جان چیست دل و جانش نیست
سرخوش آنکس که در این ره سروسامانش نیست
از خیمه برون آمد و شد سوی سپاه
با قامت سرو و با رخی همچون ماه
يك بار ديگر بازى دار و سر ما
تابيده خون بر آفتاب از پيكر ما