به رگبارِ ستم بستند، در باغِ حرم «دین» را
به خون خویش آغشتند چندین مرغ آمین را
سجادۀ سبز من چمنزاران است
اشکم به زلالی همین باران است
یاد تو گرفته قلبها را در بر
ماییم و درود بر تو ای پیغمبر
بین غم آسمان و حسرت صحرا
ماه دمیدهست و رود غرق تماشا
آورده است بوی تو را کاروان به شام
پیچیده عطر واعطشای تو در مشام
زخمی شکفته، حنجرهای شعلهور شدهست
داغ قدیمی من از آن تازهتر شدهست
دل غریب من از گردش زمانه گرفت
به یاد غربت زهرا شبی بهانه گرفت
دل اگر تنگ و جان اگر خستهست
گاه گاهی اگر پریشانیم
ای چشمههای نور تو روشنگر دلم
ای دست آسمانی تو بر سر دلم