به رگبارِ ستم بستند، در باغِ حرم «دین» را
به خون خویش آغشتند چندین مرغ آمین را
من حال پس از سقوط را میفهمم
آشفتهام این خطوط را میفهمم
یاد تو گرفته قلبها را در بر
ماییم و درود بر تو ای پیغمبر
بین غم آسمان و حسرت صحرا
ماه دمیدهست و رود غرق تماشا
ای خون تو همچنان نگاهت گیرا
ای جانِ به عرش رفتۀ نامیرا
جانان همه رفتند، چرا جان نرود؟
این آیه به روی دستِ قرآن نرود؟
فکر میکردم که قدری استخوان میآورند
بعد فهمیدم که با تابوت، جان میآورند
از درد نبود اگر که از پا افتاد
هنگام وضو به یادِ زهرا افتاد
بهار آسمان چارمینی
غریب امّا، امامت را نگینی
خم نخواهد کرد حتی بر بلند دار سر
هرکسی بالا کند با نیت دیدار سر
ای چشمههای نور تو روشنگر دلم
ای دست آسمانی تو بر سر دلم