تا با حرم سبز تو خو میگیرم
در محضر چشمت آبرو میگیرم
دل گفت مرا علم لَدُنّی هوس است
تعلیمم کن اگر تو را دسترس است
بر ساحلى غریب، تویى با برادرت
در شعلۀ نگاه تو پیدا، برادرت
فرو میخورد بغض در گلو را
عقب میزد پَرِ هر چه پتو را
عاشقان را سر شوريده به پيكر عجب است
دادن سر نه عجب، داشتن سر عجب است!
رفتم من و، هوای تو از سر نمیرود
داغ غمت ز سینهٔ خواهر نمیرود
وضو گرفتهام از بهت ماجرا بنویسم
قلم به خون زدهام تا كه از منا بنویسم