کجاست زندهدلی، کاملی، مسیحدمی
که فیض صحبتش از دل بَرَد غبارِ غمی
چشمهایم را به روی هرکه جز تو بود بست
قطرۀ اشکی که با من بوده از روز الست
فرو میخورد بغض در گلو را
عقب میزد پَرِ هر چه پتو را
باید از فقدان گل خونجوش بود
در فراق یاس مشكیپوش بود
وضو گرفتهام از بهت ماجرا بنویسم
قلم به خون زدهام تا كه از منا بنویسم