بیدل و خسته در این شهرم و دلداری نیست
غم دل با که توان گفت که غمخواری نیست
فرو میخورد بغض در گلو را
عقب میزد پَرِ هر چه پتو را
چشم تو خراب میشود بر سر کفر
کُند است برای حنجرت خنجر کفر
وضو گرفتهام از بهت ماجرا بنویسم
قلم به خون زدهام تا كه از منا بنویسم