بهجز رحمت پیمبر از دری دیگر نمیآمد
ولو نجرانیان را تا ابد باور نمیآمد
آه از دمی که در حرم عترت خلیل
برخاست از درای شتر بانگِ الرّحیل
تقسیم کن یک بار دیگر آنچه داری را
در سجدۀ خود شور این آیینهکاری را
هرچند درک ناقص تاریخ کافی نیست
در اینکه حق با توست اما اختلافی نیست
فرو میخورد بغض در گلو را
عقب میزد پَرِ هر چه پتو را
باید که گناه را فراموش کنیم
قدری به سکوت قبرها گوش کنیم
وضو گرفتهام از بهت ماجرا بنویسم
قلم به خون زدهام تا كه از منا بنویسم