بیان وصف تو در واژهها نمیگنجد
چرا که خواهر صبری و دختر نوری
بیا باران شو و جاری شو و بردار سدها را
به پیکارِ «نخواهد شد» بیاور «میشود»ها را
تیر نگذاشت که یک جمله به آخر برسد
هیچکس حدس نمیزد که چنین سر برسد
و آتش چنان سوخت بال و پرت را
که حتی ندیدیم خاکسترت را
نمی ز دیده نمیجوشد اگرچه باز دلم تنگ است
گناه دیدۀ مسکین نیست، کُمیت عاطفهها لنگ است
اینان که به شوق تو بهراه افتادند
دلسوختگان صحن گوهرشادند
همهٔ حیثیت عالم و آدم با توست
در فرات نفسم گام بزن، دم با توست
کارش میان معرکه بالا گرفته بود
شمشیر را به شیوهٔ مولا گرفته بود