این سواران کیستند انگار سر میآورند
از بیابانِ بلا، گویا خبر میآورند
باز این چه شورش است، مگر محشر آمده
خورشید سر برهنه به صحرا در آمده
پیراهنت از بهار عطرآگینتر
داغت ز تمام داغها سنگینتر
میخواست که او برهنهپا برگردد
شرمنده، شکسته، بیصدا برگردد
جاده ماندهست و من و اين سر باقى مانده
رمقی نيست در اين پيکر باقى مانده