غریبِ در وطن، میسوخت آن شب
درون خویشتن، میسوخت آن شب
دیشب میان پنجرهها صحبت تو بود
حرف از دل غریب من و غیبت تو بود
چون غنچۀ گل، به خویش پیچید، علی
دامن ز سرای خاک، برچید علی
چشمم به هیچ پنجره رغبت نمیکند
جز با ضریح پاک تو صحبت نمیکند
روز، روز نیزه و شمشیر بود
ظهر داغ خون و تیغ و تیر بود
آنکه در خطّۀ خون، جان به ره جانان داد
لبِ لعلش به جهانِ بشریّت جان داد
دوباره لرزش دست تو بیشتر شده است
تمام روز تو در این اتاق سر شده است
محبوبۀ ذات پاک سرمد زهراست
جان دو جهان و جان احمد زهراست
تنها نه کسی تو را هماورد نبود
یک مردِ نبرد، یار و همدرد نبود
شعر از مه و مهرِ شبشکن باید گفت
از فاطمه و ابالحسن باید گفت