گفتند به من که از سفر میآیی
من منتظرم، بگو اگر میآیی
خواهرش بر سینه و بر سر زنان
رفت تا گیرد برادر را عنان
کوچههامان پر از سیاهی بود
شهر را از عزا درآوردند
ای خداوندی که از لطف تو جاه آوردهام
زآنچه بودستم گرفته بارگاه آوردهام...
کیست این حنجرۀ زخمیِ تنها مانده؟
آن که با چاه در این برهه هم آوا مانده
آمیخته چون روح در آب و گل ماست
همواره مقیم دل ناقابل ماست
حی علی الفلاح که گل کرده بعثتش
باید نماز بست نمازی به قامتش