گفتند به من که از سفر میآیی
من منتظرم، بگو اگر میآیی
فکر کردی که نمانده دل و... دلسوزی نیست؟
یا در این قوم به جز دغدغهٔ روزی نیست؟
کوچههامان پر از سیاهی بود
شهر را از عزا درآوردند
غم کهنۀ در گلویم حسین است
دم و بازدم، های و هویم حسین است
در تیررس است، گرچه از ما دور است
این مشت فقط منتظر دستور است
حی علی الفلاح که گل کرده بعثتش
باید نماز بست نمازی به قامتش