گفتند به من که از سفر میآیی
من منتظرم، بگو اگر میآیی
چه رنجها که به پیشانی تو دیده نشد
که غم برای کسی جز تو آفریده نشد
کوچههامان پر از سیاهی بود
شهر را از عزا درآوردند
در راه تو مَردُمَت همه پر جَنَماند
در مکتب عشق یکبهیک همقسماند
نگاهم در نگاه شب، طنینانداز غوغاییست
کمی آنسوتر از شبگریههایم صبح فرداییست
ببین که بیتو نماندم، نشد کناره بگیرم
نخواستم که بیفتد به کوره راه، مسیرم
هرگز نه معطل پر پروازند
نه چشم به راه فرصت اعجازند
حی علی الفلاح که گل کرده بعثتش
باید نماز بست نمازی به قامتش