ای به چشمت آسمان مهر، تا جان داشتی
ابرهای رحمتت را نذر جانان داشتی
گفتند به من که از سفر میآیی
من منتظرم، بگو اگر میآیی
باز در پردۀ عشاق صلایی دیگر
میرسد از طرف کربوبلایی دیگر
هر چقدر این خاک، بارانخورده و تر میشود
بیشتر از پیشتر جانش معطر میشود
کوچههامان پر از سیاهی بود
شهر را از عزا درآوردند
ای در منای عشق خدا جانفدا حسین
در پیکر مبارزه خون خدا حسین
مسافری که همیشه سر سفر دارد
برای همسفران حکم یک پدر دارد
تا آسمانت را کمی در بر بگیرد
یک شهر باید عشق را از سر بگیرد
هجده بهار رفت زمین شرمسار توست
آری زمین که هستی او وامدار توست
همچون نسیم صبح و سحرگاه میرود
هرکس میان صحن حرم راه میرود
نور تو، روح مرا منزل به منزل میبرد
کشتی افتاده در گِل را به ساحل میبرد
حی علی الفلاح که گل کرده بعثتش
باید نماز بست نمازی به قامتش