اگر مجال گریزت به خانه هم باشد
برای اینکه نمیرد حیات، میمانی
گفتند به من که از سفر میآیی
من منتظرم، بگو اگر میآیی
کوچههامان پر از سیاهی بود
شهر را از عزا درآوردند
عمری به فکر مردمان شهر بودی
اما کسی حالا به فکر مادرت نیست
به دست شعلههای شمع دادم دامن خود را
مگر ثابت کنم پروانهمسلک بودن خود را
حی علی الفلاح که گل کرده بعثتش
باید نماز بست نمازی به قامتش