گفتند به من که از سفر میآیی
من منتظرم، بگو اگر میآیی
بیا سنگینیِ بارِ گناهم را نبین امشب
مقدّر کن برایم بهترینها را همین امشب
کوچههامان پر از سیاهی بود
شهر را از عزا درآوردند
اذانی تازه کرده در سرم حسّ ترنم را
ندای ربّنا را، اشک در حال تبسم را
از غم دوست در این میکده فریاد کشم
دادرس نیست که در هجر رخش داد کشم
حی علی الفلاح که گل کرده بعثتش
باید نماز بست نمازی به قامتش