روزی که عطش به جان گلها افتاد
از جوش و خروش خویش، دریا افتاد
تو با آن خستهحالی برنگشتی
دگر از آن حوالی برنگشتی
گفتند به من که از سفر میآیی
من منتظرم، بگو اگر میآیی
گوش کن گوش، صدای نفسی میآید
مَشک بر دوش، از آن دور، کسی میآید
کوچههامان پر از سیاهی بود
شهر را از عزا درآوردند
دریا بدون ماه تلاطم نمیکند
تا نور توست، راه کسی گم نمیکند
از غم دوست در این میکده فریاد کشم
دادرس نیست که در هجر رخش داد کشم
حی علی الفلاح که گل کرده بعثتش
باید نماز بست نمازی به قامتش