گفتند به من که از سفر میآیی
من منتظرم، بگو اگر میآیی
رخصت بده از داغ شقایق بنویسم
از بغض گلوگیر دقایق بنویسم
کوچههامان پر از سیاهی بود
شهر را از عزا درآوردند
شادی ندارد آنکه ندارد به دل غمی
آن را که نیست عالم غم، نیست عالمی
سرت بر نیزه خواهد رفت در اوج پریشانی
عروجت را گواهی میدهد این سِیْر عرفانی
تا چند عمر در هوس و آرزو رود
ای کاش این نفس که بر آمد فرو رود
حی علی الفلاح که گل کرده بعثتش
باید نماز بست نمازی به قامتش