به روز مرگ چو تابوت من روان باشد
گمان مبر که مرا دردِ این جهان باشد
گفتند به من که از سفر میآیی
من منتظرم، بگو اگر میآیی
ای خوشا در راه اقیانوس طوفانی شویم
در طواف روی جانان غرق حیرانی شویم
کوچههامان پر از سیاهی بود
شهر را از عزا درآوردند
آن کس که تو را شناخت جان را چه کند؟
فرزند و عیال و خانمان را چه کند؟
ای خدا این وصل را هجران مکن
سرخوشان وصل را نالان مکن...
ای خفته شب تیره هنگام دعا آمد
وی نفس جفا پیشه هنگام وفا آمد
طلوعت روشنی بخشیده هر آیینه ایمان را
نگاهت آیه آیه شرح داده بطن قرآن را
روزها فكر من این است و همه شب سخنم
كه چرا غافل از احوال دل خویشتنم
حی علی الفلاح که گل کرده بعثتش
باید نماز بست نمازی به قامتش