گفتند به من که از سفر میآیی
من منتظرم، بگو اگر میآیی
گفتیم وقت شادی و وقت عزا، حسین
تنها دلیل گریه و لبخند ما حسین
کوچههامان پر از سیاهی بود
شهر را از عزا درآوردند
کیسههای نان و خرما خواب راحت میکنند
دستهای پینهدارش استراحت میکنند
تشنهٔ عشقیم، آری، تشنه هم سر میدهیم
آبرویی قدر خون خود، به خنجر میدهیم
به میدان میبرم از شوق سربازی، سر خود را
تو هم آماده کن ای عشق! کمکم خنجر خود را
حی علی الفلاح که گل کرده بعثتش
باید نماز بست نمازی به قامتش