عارف وسط خطابۀ توحیدش
زاهد بعد از نماز پرتردیدش
نه از جرم و عقاب خود میترسم
نه از کمیِ ثواب خود میترسم
نه از سر درد، سینه را چاک زدیم
نه با دل خود، سری به افلاک زدیم
قصد کجا کرده یل بوتراب؟
خُود و سپر بسته چرا آفتاب؟
سر و پای برهنه میبرند آن پیر عاشق را
که بر دوشش نهاده پرچم سوگ شقایق را
بیخواب پی همنفسی میگردد
بیتاب پی دادرسی میگردد
در بند اسارت تو میآید آب
دارد به عمارت تو میآید آب
پیغمبر درد بود و همدرد نداشت
از کوفه بهجز خاطرهای سرد نداشت