عارف وسط خطابۀ توحیدش
زاهد بعد از نماز پرتردیدش
میشود دست دعای تو به باران نرسد؟!
یا بتابی به تن پنجرهای جان نرسد؟!
نه از جرم و عقاب خود میترسم
نه از کمیِ ثواب خود میترسم
نه از سر درد، سینه را چاک زدیم
نه با دل خود، سری به افلاک زدیم
گر بر سر نفس خود امیری، مردی
ور بر دگری نکته نگیری، مردی
قصد کجا کرده یل بوتراب؟
خُود و سپر بسته چرا آفتاب؟
بیخواب پی همنفسی میگردد
بیتاب پی دادرسی میگردد
دشتی پر از شقایق پرپر هنوز هست
فرق دو نیم گشتۀ حیدر هنوز هست
پیغمبر درد بود و همدرد نداشت
از کوفه بهجز خاطرهای سرد نداشت