سجادۀ سبز من چمنزاران است
اشکم به زلالی همین باران است
هميشه بازی دنيا همين نمیماند
بساط غصب در آن سرزمين نمیماند
پدر! آخر چرا دنیا به ما آسان نمیگیرد؟
غروب غربت ما از چه رو پایان نمیگیرد؟
قصد کجا کرده یل بوتراب؟
خُود و سپر بسته چرا آفتاب؟
از لحظۀ پابوس، بهتر، هيچ حالی نيست
شيرينیِ اين لحظهها در هر وصالی نيست
آورده است بوی تو را کاروان به شام
پیچیده عطر واعطشای تو در مشام
پیغمبر درد بود و همدرد نداشت
از کوفه بهجز خاطرهای سرد نداشت