میگریم از غمی که فزونتر ز عالَم است
گر نعره برکشم ز گلوی فلک، کم است
درختان را دوست میدارم
که به احترام تو قیام کردهاند
دریای عطش، لبان پر گوهر تو
گلزخم هزار خنجر و حنجر تو
چو موج از سفر ماهتاب میآید
از آب و آینه و آفتاب میآید
کیست این حنجرۀ زخمیِ تنها مانده؟
آن که با چاه در این برهه هم آوا مانده
آمیخته چون روح در آب و گل ماست
همواره مقیم دل ناقابل ماست
«دیروز» در تصرّف تشویش مانده بود
قومی که در محاصرۀ خویش مانده بود
تا لوح فلق، نقش به نام تو گرفت
خورشید، فروغ از پیام تو گرفت