گم کرده چنان شبزدگان فردا را
خفتیم دو روزه فرصتِ دنیا را
عشق یعنی بَری از غفلتِ خودخواهی شو
هجرت از خود کن و سرچشمۀ آگاهی شو
علی را ذاتِ ایزد میشناسد
اَحد را درکِ احمد میشناسد
گریه کن لؤلؤ و مرجان، که هوا دم کرده
چاهِ کوفه عطشِ چشمۀ زمزم کرده
بیان وصف تو در واژهها نمیگنجد
چرا که خواهر صبری و دختر نوری
بر قرار و در مدارِ باوفایی زیستی
ای که پیش از کربلا هم کربلایی زیستی
پا گرفته در دلم، آتشی پنهان شده
بند بندم آتش و سینه آتشدان شده
بوی خداست میوزد از جانبِ یمن
از یُمنِ عشق رایحهاش میرسد به من
دریای عطش، لبان پر گوهر تو
گلزخم هزار خنجر و حنجر تو
اینان که به شوق تو بهراه افتادند
دلسوختگان صحن گوهرشادند
تا لوح فلق، نقش به نام تو گرفت
خورشید، فروغ از پیام تو گرفت