گم کرده چنان شبزدگان فردا را
خفتیم دو روزه فرصتِ دنیا را
دیدیم میانِ سبزهها رنگ تو را
در جاریِ جویبار، آهنگِ تو را
عشق یعنی بَری از غفلتِ خودخواهی شو
هجرت از خود کن و سرچشمۀ آگاهی شو
این ابر پُر از بهار مهمانِ شماست
صبح آمده و نسیم، دربانِ شماست
در لشکر تو قحطیِ ایمان شده بود
دین دادن و زر گرفتن آسان شده بود
با دیدن تو به اشتباه افتادند
آنها که سوی فرات راه افتادند
گریه کن لؤلؤ و مرجان، که هوا دم کرده
چاهِ کوفه عطشِ چشمۀ زمزم کرده
گوش کن گوش، صدای نفسی میآید
مَشک بر دوش، از آن دور، کسی میآید
بر قرار و در مدارِ باوفایی زیستی
ای که پیش از کربلا هم کربلایی زیستی
آه کوفه چقدر تاریک است
ماه دیگر کنار چاه نرفت
بوی خداست میوزد از جانبِ یمن
از یُمنِ عشق رایحهاش میرسد به من
سجادۀ خویش را که وا میکردی
تا آخر شب خدا خدا میکردی
یک لحظه شدیم خیره تا در چشمت
دیدیم تمام درد را در چشمت
لحظهٔ سخت امتحان شده بود
چقَدَر خوب امتحان دادی
افزون ز تصور است شیداییِ من
این حال خوش و غم و شکیبایی من