قلم چو کوه دماوند سخت و سنگینبار
ورق کبوتر آتش گرفتهای تبدار
میان حجره چنان ناله از جفا میزد
که سوز نالهاش آتش به ماسوا میزد
به یاد دستِ قلم، تا بَرَم به دفتر، دست
به عرض عشق و ارادت، شوم قلم در دست
بگو که یکشبه مردی شدی برای خودت
و ایستادهای امروز روی پای خودت
«چه کربلاست! که عالم به هوش میآید
هنوز نالهٔ زینب به گوش میآید»
کنار من، صدف دیده پر گهر نکنید
به پیش چشم یتیمان، پدر پدر نکنید
گمان مکن پسرت ناتنیبرادر بود
قسم به عشق، کنارم حسین دیگر بود
علی كه آینۀ روشن خدای تو بود
همیشه آینهاش روی حقنمای تو بود