از «من» که در آینهست بیزارم کن
شبنم بنشان به چهرهام، تارم کن
با دشمن خویش روبهرو بود آن روز
با گرمی خون غرق وضو بود آن روز
آه است به روی لب عالم، آه است
هنگام وداع سخت مهر و ماه است
برگشتنت حتمیست! آری! رأس ساعت
هرچند یک شب مانده باشد تا قیامت
علی بود و همراز او فاطمه
و گلهای روییده در باغشان
چو بر گاه عزّت نشستی امیرا
رأیت نعیماً و مُلکاً کبیرا
مرا سوزاند آخر، سوز آهی
که برمیخواست از هُرم گناهی
دشمن که به حنجر تو خنجر بگذاشت
خاموش، طنین نای تو میپنداشت
هر چند قدش خمیده، امّا برپاست
چندیست نیارمیده، امّا برپاست