پشیمانم که راه چاره بر روی شما بستم
سراپا حیرتم! از خویش میپرسم چرا بستم؟
خونت سبب وحدت و آگاهی شد
این خون جریان ساخت، جهان راهی شد
دلم امشب گدای سامرّاست
از تو غیر از تو را نخواهم خواست
تا حضور تو، دلِ خسته مسافر شده است
توشه برداشته از گریه و زائر شده است
علی زره که بپوشد، همینکه راه بیفتد
عجیب نیست که دشمن به اشتباه بیفتد
همپای خطر همسفر زینب بود
همراز نماز سحر زینب بود
از خیمه برون آمد و شد سوی سپاه
با قامت سرو و با رخی همچون ماه