من حال پس از سقوط را میفهمم
آشفتهام این خطوط را میفهمم
لبریزم از واژه اما بستهست گویا زبانم
حرفی ندارم بگویم، شعری ندارم بخوانم
ای خون تو همچنان نگاهت گیرا
ای جانِ به عرش رفتۀ نامیرا
هرچند که رفتن تو غم داشت، عزیز!
در سینۀ تو عشق، حرم داشت عزیز
جانان همه رفتند، چرا جان نرود؟
این آیه به روی دستِ قرآن نرود؟
با اینکه نبض پنجره در دست ماه نیست
امشب جهان به چشم اتاقم سیاه نیست
تیر نگذاشت که یک جمله به آخر برسد
هیچکس حدس نمیزد که چنین سر برسد
از درد نبود اگر که از پا افتاد
هنگام وضو به یادِ زهرا افتاد
همهٔ حیثیت عالم و آدم با توست
در فرات نفسم گام بزن، دم با توست