قسمت این بود که با عشق تو پرواز کنم
و خدا خواست که بیدست و سر، آغاز کنم
او غربت آفتاب را حس میکرد
در حادثه، التهاب را حس میکرد
آیینه، اشکِ کودکان؛ قرآن، علیاصغر
ای مشک! در سینه نمیگنجد دلم دیگر
مهمان ضیافت خطر هیچ نداشت
آنگاه که میرفت سفر هیچ نداشت
خونین پَر و بالیم؛ خدایا! بپذیر
هرچند شکستهایم، ما را بپذیر
کنج اتاقم از تب و تاب دعا پر است
دستانم از «کذالک» از «ربنا» پر است
آیینه و آب، حاصل یاد شماست
آمیزۀ درد و داغ، همزاد شماست
بر عهد بزرگ خود وفا کرد عمو
نامرد تمام کوفیان، مرد عمو