كوی امید و كعبۀ احرار، كربلاست
معراج عشق و مطلع انوار، كربلاست
تا گلو گریه کند، بُغض فراهم شده است
چشمها بس که مُطَهَّر شده، زمزم شده است
ای سفیر صبح! نور از لامکان آوردهای
بر حصار شب دمی آتشفشان آوردهای
بیسایه مرا آن نور، با خویش کجا میبرد
بیپرسش و بیپاسخ، میرفت و مرا میبرد
یک پرده در سکوت شکستم، صدا شدم
رفتم دعای ندبه بخوانم، دعا شدم
نتوان گفت که این قافله وا میماند
خسته و خُفته از این خیل جدا میماند
در آتشی از آب و عطش سوخت تنت را
در دشت رها کرد تن بیکفنت را