من و آوازۀ برگشتن تو
دلی اندازۀ برگشتن تو
کسی اینگونه شیدایی نکردهست
شبیه من شکیبایی نکردهست
جهان در حسرت آیینه ماندهست
گرفتار غمی دیرینه ماندهست
آماج بلا شد دل او از هر سو
از ناله چو «نال» گشت و از مویه چو «مو»
به دل بغضی هزاران ساله دارم
شبیه نی، هوای ناله دارم
آن نور همیشه منجلی فاطمه است
سرّ ابدی و ازلی فاطمه است
این کیست به شوق یک نگاه آمده است
در خلوت شب به بزم آه آمده است
ای آسمان رها شده در بیقراریات
خورشید رنگ باخته از شرمساریات
بلبلی سوخت در آتش به فغان هیچ نگفت
لاله پژمرد و، ز بیداد خزان هیچ نگفت
در هر نفس نسیم، بوی آه است
در شبنم - اشک گل - تبی جانکاه است
همیشه خاک پای همسفرهاست
سرش بر شانۀ خونینجگرهاست
گلی دور از چمن بر شانۀ توست
بهاری بیوطن بر شانۀ توست
کمی بشتاب، باران تشنه ماندهست
دل آیینهداران تشنه ماندهست
به غیر از یک دل پرپر ندارند
به جز یک مشت خاکستر ندارند
به هر آیینهای، تابندگی را
به هر دل، اشتیاق بندگی را
منشق شده ماه از جبین در شب قدر
خورشید به خون نشسته بین در شب قدر
مرا بنویس باران، تا ببارم
یکی از داغداران... تا ببارم
به یک عشق معمایی قسم خورد
به راز یک شکیبایی قسم خورد
دعا کن هر گلی پرپر نمیرد
کسی با چشمهای تر نمیرد
بیا با اشکهای ما وضو کن
جهان را با نگاهی زیر و رو کن
اى جوهر عقل! عشق را مفهومی
همچون شب قدر، قدر نامعلومی
نه پاره پاره پاره پیکرت را
نه حتّی مشتی از خاکسترت را
از اشک، نگاه لالهگونی دارد
داغ از همه لالهها فزونی دارد
امام عشق را ماه منیری
وفاداران عالم را امیری
سوز جگر از دل به زبان آمده بود
بابا سوی میدان، نگران آمده بود