در هر نفس نسیم، بوی آه است
در شبنم - اشک گل - تبی جانکاه است
ماهی که یک ستاره به هفت آسمان نداشت
جز هالهای کبود از او کس نشان نداشت
منشق شده ماه از جبین در شب قدر
خورشید به خون نشسته بین در شب قدر
جايی برای كوثر و زمزم درست كن
اسما برای فاطمه مرهم درست كن
اى جوهر عقل! عشق را مفهومی
همچون شب قدر، قدر نامعلومی
برگشتم از رسالت انجام دادهام
زخمیترین پیمبر غمگین جادهام
یک عمر در حوالی غربت مقیم بود
آن سیدی که سفرهٔ دستش کریم بود
از اشک، نگاه لالهگونی دارد
داغ از همه لالهها فزونی دارد
سوز جگر از دل به زبان آمده بود
بابا سوی میدان، نگران آمده بود
خورشید بود و جانب مغرب روانه شد
چون قطره بود و غرق شد و بیکرانه شد
هيچ موجى از شكست شوق من آگاه نيست
در كنار ساحلم امّا به دريا راه نيست
دُرّ یتیمم و به صدف گوهرم ببین
در بحر عشق، گوهر جانپرورم ببین
تا چند عمر در هوس و آرزو رود
ای کاش این نفس که بر آمد فرو رود
چو آفتاب رخت را غبار ابر گرفت
شکوه نام علی غربتی ستبر گرفت