رخصت بده از داغ شقایق بنویسم
از بغض گلوگیر دقایق بنویسم
سر نهادیم به سودای کسی کاین سر از اوست
نه همین سر که تن و جان و جهان یکسر از اوست...
فرخنده پیکریست که سر در هوای توست
فرخندهتر سریست که بر خاک پای توست
گر بسوزیم به آتش همه گویند سزاست
در خور جورم و از فضل توام چشم عطاست
این روزها چقدر شبیه ابوذرند
با سالهای غربت مولا برادرند
تا آسمانت را کمی در بر بگیرد
یک شهر باید عشق را از سر بگیرد
هشدار! گمان بینیازی نکنیم
با رنگ و درنگ، چهرهسازی نکنیم
هجده بهار رفت زمین شرمسار توست
آری زمین که هستی او وامدار توست
سرت بر نیزه خواهد رفت در اوج پریشانی
عروجت را گواهی میدهد این سِیْر عرفانی