هميشه بازی دنيا همين نمیماند
بساط غصب در آن سرزمين نمیماند
رخصت بده از داغ شقایق بنویسم
از بغض گلوگیر دقایق بنویسم
از لحظۀ پابوس، بهتر، هيچ حالی نيست
شيرينیِ اين لحظهها در هر وصالی نيست
کنار دل و دست و دریا، اباالفضل
تو را دیدهام بارها، یا اباالفضل
عاشقان را سر شوريده به پيكر عجب است
دادن سر نه عجب، داشتن سر عجب است!
رفتم من و، هوای تو از سر نمیرود
داغ غمت ز سینهٔ خواهر نمیرود
جاده و اسب مهیاست بیا تا برویم
کربلا منتظر ماست بیا تا برویم
سرت بر نیزه خواهد رفت در اوج پریشانی
عروجت را گواهی میدهد این سِیْر عرفانی