عید است و دلم خانۀ ویرانه بیا
این خانه تکاندیم ز بیگانه بیا
ای صاحب عشق و عقل، دیوانۀ تو
حیران تو آشنا و بیگانۀ تو
روزی که پا به عرش معلا گذاشتی!
بر هر چه داشت نقش «تو» را، پا گذاشتی
میرسم خسته میرسم غمگین
گرد غربت نشسته بر دوشم
به روی شانۀ خاتم، که چون نقش نگین باشد
نشان نام او باید معزّ المؤمنین باشد
فریاد اگرچه در تو پنهان بودهست
خورشید تکلّمت فروزان بودهست
خوشا از دل نَم اشکی فشاندن
به آبی آتش دل را نشاندن
روز عاشوراست
کربلا غوغاست
چشمههای خروشان تو را میشناسند
موجهای پریشان تو را میشناسند
با روزه و با نماز نشناختمت
با آن همه رمز و راز نشناختمت
چشمها پرسش بیپاسخ حیرانیها
دستها تشنهٔ تقسیم فراوانیها
از نو شکفت نرگس چشمانتظاریام
گل کرد خارخار شب بیقراریام
صدایی به رنگ صدای تو نیست
به جز عشق نامی برای تو نیست