بیا به خانۀ آلاله‌ها سری بزنیم
ز داغ با دل خود حرف دیگری بزنیم
این روزها که می‌گذرد، هر روز
احساس می‌کنم که کسی در باد...
صبح بیتو رنگ بعد از ظهر یک آدینه دارد
بیتو حتّی مهربانی حالتی از کینه دارد
دریای سر نهاده به دامان چاه اوست
مردی که با سکوت خودش غرق گفتگوست
این جزر و مدِ چیست که تا ماه می‌رود؟
دریای درد کیست که در چاه می‌رود؟
بیتو اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سال‌ها، هجری و شمسی، همه بی‌خورشیدند
اعماق آیه‌های یقین را شکافته
نور است و آسمان برین را شکافته
کس راز حیات او نداند گفتن
بایست زبان به کام خود بنهفتن
در شهر مرا غیر شما کار و کسی نیست
فریاد اگر هم بکشم دادرسی نیست
رد می‌کنی شاید پس از زنگ دبستان
طفل کلاس اولی را از خیابان
تو همچون غنچه‌های چیده بودی
که در پرپر شدن خندیده بودی
سراپا اگر زرد و پژمرده‌ایم
ولی دل به پاییز نسپرده‌ایم
دگر اين دل سر ماندن ندارد
هوای در قفس خواندن ندارد
ايمان و امان و مذهبش بود نماز
در وقت عروج، مركبش بود نماز
از عمر دو روزی گذران ما را بس
یک لحظۀ وصل عاشقان ما را بس
عید است و دلم خانۀ ویرانه بیا
این خانه تکاندیم ز بیگانه بیا
ای صاحب عشق و عقل، دیوانۀ تو
حیران تو آشنا و بیگانۀ تو
خسته‌ام از راه، می‌پرسم خدایا پس کجاست؟
شهر... آن شهری که می گویند:«سُرَّمَن رَءا»ست
از شهر من تا شهر تو راهی دراز است
اما تو را می‌بیند آن چشمی که باز است
خوشا از دل نَم اشکی فشاندن
به آبی آتش دل را نشاندن
آرزوی کوه‌ها یک سجدۀ طولانی‌اش
آرزوی آسمان یک بوسه بر پیشانی‌اش
روز عاشوراست
کربلا غوغاست
با اینکه روزی داشتی کاشانه در این شهر
اینجا نیا،دیگر نداری خانه در این شهر
چشمه‌های خروشان تو را می‌شناسند
موج‌های پریشان تو را می‌شناسند
بگو برای من ای شعر از زمانهٔ او
کدام بیت مرا می‌برد به خانهٔ او
