پیِ خورشید، شب تا صبح، در سوزِ مِه و باران
به گریه تاختیم از غرب تا شرق ارسباران
چه جای شکوه که با آسمان قرار ندارم
شکسته قفلِ قفس، جرأت فرار ندارم
غم کهنۀ در گلویم حسین است
دم و بازدم، های و هویم حسین است
خدا در شورِ بزمش، از عسل پر کرد جامت را
که شیرینتر کند در لحظههای تشنه کامت را
سکوت سرمهای سد میکند راه صدایم را
بخوان از چشمهایم قطرهقطره حرفهایم را
در تیررس است، گرچه از ما دور است
این مشت فقط منتظر دستور است
دل اگر تنگ و جان اگر خستهست
گاه گاهی اگر پریشانیم
ای شوق پابرهنه که نامت مسافر است
این تاول است در کف پا یا جواهر است