پیِ خورشید، شب تا صبح، در سوزِ مِه و باران
به گریه تاختیم از غرب تا شرق ارسباران
چه جای شکوه که با آسمان قرار ندارم
شکسته قفلِ قفس، جرأت فرار ندارم
شب به شب ماه به یاد لب عطشان حسین
میکشد آه به یاد لب عطشان حسین
هزار حنجره فریاد در گلویش بود
نگاه مضطرب آسمان به سویش بود
خدا در شورِ بزمش، از عسل پر کرد جامت را
که شیرینتر کند در لحظههای تشنه کامت را
سکوت سرمهای سد میکند راه صدایم را
بخوان از چشمهایم قطرهقطره حرفهایم را
جاده در پیش بود و بیوقفه
سوی تقدیر خویش میرفتیم
ای شوق پابرهنه که نامت مسافر است
این تاول است در کف پا یا جواهر است