میرفت که با آب حیات آمده باشد
میخواست به احیای فرات آمده باشد
سقفی به غیر از آسمان بر سر نداری
تو سایه بر سر داشتی دیگر نداری
شش روز بعد، همهمه پایان گرفته بود
در خاک، حسّ شعلهوری جان گرفته بود
به شهر کوفه غریبم من و پناه ندارم
به غیر دربهدریها پناهگاه ندارم
آن روز هرچند آخرین روز جهان باشد
باید شروع فصل خوب داستان باشد
این شعر را سخت است از دفتر بخوانیم
باید که از چشمان یکدیگر بخوانیم
و قصه خواست ببیند یکی نبودش را
بنا کند پس از آن گنبد کبودش را
تبر بردار «ابراهیم»! در این عصر ظلمانی
بیا تا باز این بتهای سنگی را بلرزانی
از مکه خبر آمده داغ است خبرها
باید برسانند پدرها به پسرها
در پیچ و خم عشق، همیشه سفری هست
خون دل و ردّ قدم رهگذری هست
دیر آمدم... دیر آمدم... در داشت میسوخت
هیأت، میان «وای مادر» داشت میسوخت
خودش را وارث أرض مقدس خوانده، این قابیل
جهان وارونه شد؛ اینبار با سنگ آمده هابیل
شاید تو خواستی غزلی را که نذر توست
اینگونه زخمخورده و بیسر بیاورم
تا یوسف اشکم سَرِ بازار نیاید
کالای مرا هیچ خریدار نیاید
نگاه میکنم از آینه خیابان را
و ناگزیری باران و راهبندان را
این روزها پر از تبِ مولا کجاییام
اما هنوز کوفهای از بیوفاییام
به شیوۀ غزل اما سپید میآید
صدای جوشش شعری جدید میآید
ابریست کوچه کوچه، دل من... خدا کند،
نمنم، غزل ببارد و توفان به پا کند