به شهر کوفه غریبم من و پناه ندارم
به غیر دربهدریها پناهگاه ندارم
او هست ولی نگاهِ باطل از ماست
دیوارِ بلندِ در مقابل از ماست
مرا مباد که با فخر همنشین باشم
غریبوار بمیرم، اگر چنین باشم
اذانی تازه کرده در سرم حسّ ترنم را
ندای ربّنا را، اشک در حال تبسم را
تا یوسف اشکم سَرِ بازار نیاید
کالای مرا هیچ خریدار نیاید
صدای کیست چنین دلپذیر میآید؟
کدام چشمه به این گرمسیر میآید؟