مردم که شهامت تو را میدیدند
خورشید رشادت تو را میدیدند
گر بر سر نفس خود امیری، مردی
ور بر دگری نکته نگیری، مردی
دل گفت مرا علم لَدُنّی هوس است
تعلیمم کن اگر تو را دسترس است
به شهر کوفه غریبم من و پناه ندارم
به غیر دربهدریها پناهگاه ندارم
نمی ز دیده نمیجوشد اگرچه باز دلم تنگ است
گناه دیدۀ مسکین نیست، کُمیت عاطفهها لنگ است
دنیا به دور شهر تو دیوار بسته است
هر جمعه راه سمت تو انگار بسته است
تا یوسف اشکم سَرِ بازار نیاید
کالای مرا هیچ خریدار نیاید
دلم شور میزد مبادا نیایی
مگر شب سحر میشود تا نیایی