روزی که عطش به جان گلها افتاد
از جوش و خروش خویش، دریا افتاد
تو با آن خستهحالی برنگشتی
دگر از آن حوالی برنگشتی
به شهر کوفه غریبم من و پناه ندارم
به غیر دربهدریها پناهگاه ندارم
دریا بدون ماه تلاطم نمیکند
تا نور توست، راه کسی گم نمیکند
این آفتاب مشرقی بیکسوف را
ای ماه! سجده آر و بسوزان خسوف را
با هم صدا کردند ماتمهای عالم را
وقتی جدا کردند همدمهای عالم را
مالک رسیده است به آن خیمۀ سیاه
تنها سه چار گام...نه... این گام آخر است!
هنوز اسیر سکوت تواند زندانها
و پایبند نگاهت دل نگهبانها
تا یوسف اشکم سَرِ بازار نیاید
کالای مرا هیچ خریدار نیاید
امام رو به رهایی عمامه روی زمین
قیامتی شد ـ بعد از اقامه ـ روی زمین