بر نبض این گهواره نظم کهکشان بستهست
امید، بر شش ماه عمر او زمان بستهست
به شهر کوفه غریبم من و پناه ندارم
به غیر دربهدریها پناهگاه ندارم
صحبت از دستی که رزق خلق را میداد شد
هر کجا شد حرف از آن بانو به نیکی یاد شد
میان هلهله سینه مجال آه نداشت
برای گریه شریکی نبود و چاه نداشت
سرباز نه، این برادران سردارند
پس این شهدا هنوز لشکر دارند
«اَلا یا اَیها السّاقی اَدِر کأسا و ناوِلها»
که درد عشق را هرگز نمیفهمند عاقلها
آهسته میآید صدا: انگشترم آنجاست!
این هم کمی از چفیهام... بال و پرم آنجاست
لطفی که کرده است خجل بارها مرا
بردهست تا دیار گرفتارها مرا
دلم میخواست عطر یاس باشم
کنار قاسم و عباس باشم
تا یوسف اشکم سَرِ بازار نیاید
کالای مرا هیچ خریدار نیاید
از دید ما هر چند مشتی استخوان هستید
خونید و در رگهای این دنیا روان هستید