رسیدی و پر و بال فرشتهها وا شد
شب از کرانۀ هستی گذشت و فردا شد
به شهر کوفه غریبم من و پناه ندارم
به غیر دربهدریها پناهگاه ندارم
آن روز، گدازۀ دلم را دیدم
خاکستر تازۀ دلم را دیدم
بیا به خانه که امّید با تو برگردد
هزار مرتبه خورشید با تو برگردد
زندگی جاریست
در سرود رودها شوق طلب زندهست
باز از بام جهان بانگ اذان لبریز است
مثنوی بار دگر از هیجان لبریز است
تا یوسف اشکم سَرِ بازار نیاید
کالای مرا هیچ خریدار نیاید
میرسم خسته میرسم غمگین
گرد غربت نشسته بر دوشم